نامه ای به «سورن کی یر کی گارد»

علیرضا جوانمرد
alireza_javanmard_57@yahoo.com

جناب‌ آقاي‌ “كي‌ گارد”
با سلام‌
احتراماً اينجانب، اعتراض‌ رسمي‌ خود را نسبت‌ به‌ نام‌ حضرتعالي‌ اعلام‌ مي‌دارم.شما احتمالا که نه ،قطعا من را نمی شناسيد.چون من در قرن بيست و يکم برای شما نامه می نويسم و جسم خاکی شما را در همان قرن نوزده به خاک سپرده اند.راستش نمی دانم چطور خودم را برای شما معرفی کنم.هر توصيفی من را به چيزی محدود می کند که من قطعا نيستم.اگر بگويم يک مهندس،يک مرد شکم گنده يا داستان نويسی که در داستانهای سيال ذهنيش پلهای تداعی خيلی آبکی به کار می برد يا هر چيز ديگری باز هم شما من را نمی توانی بشناسی.
آقاي‌ سورن‌ كي‌ گارد!
من‌ خيلي‌ هم‌ آدم‌ مؤ‌دبي‌ نيستم. در مملكت‌ ما پسرهاي‌ جوان‌ هر حرفي‌ را كه‌ فكرش‌ كني‌ بين‌ هم‌ مي‌زنند. شايد همه‌شان‌ نه، ولي‌ اكثرشان‌ حتماً. ولي‌ اگر پاي‌ خانمي‌ وسط‌ باشد عموماً مؤ‌دب‌تر مي‌شوند. سعي‌ مي‌كنند الفاظ‌ ركيك‌ به‌ كار نبرند. اما آقاي‌ “كي‌ گارد”!آين آخر چه اسمی است؟«کی ير»؟؟ اسم‌ شما در مملكت‌ ما اسم‌ يكي‌ از اسافل‌ اعضاست. شما را بايد پوشاند. نبايد آشكارتان‌ كرد مگر براي‌ همسر محترمي‌ كه‌ اختيار مي‌كنيم. شايد به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ - هيچ‌ وقت‌ - نتوانستم‌ نظريات‌ شما را برايش‌ توضيح‌ بدهم. او همسرم‌ نبود هرچند كه‌ مي‌خواستم‌ با او ازدواج‌ كنم. اما حتّا نمي‌شد گفت‌ نامزد بوديم. مثل‌ رجيناي‌ شما. تا مي‌گفتم: “بهار! تا از چيزي‌ به‌ طور كامل‌ نگذري‌ آن‌ را بدست‌ نخواهي‌ آورد. با كمك‌ لطف‌ محال”. نگاهم‌ مي‌كرد. جوري‌ كه‌ انگار حرف‌ ابلهانه‌اي‌ زده‌ باشم. حتي‌ گاهي‌ مي‌پرسيد اين‌ چرندها را خودم‌ سرهم‌ كرده‌ام‌ يا بافته‌هاي‌ ديوانه‌ي‌ ديگري‌ است؟ راستش، هدف‌ خيلي‌ امانتداري‌ نبود كه‌ مبادا مثلاً عقايد شما را دزديده‌ باشم. نه! از اين‌ بابت‌ بايد ببخشيد. وقتي‌ هم‌ مي‌گفتم‌ اين‌ را آقاي‌ “كي‌ گارد” گفته‌ فقط‌ به‌ خاطر اين‌ بود بگويم‌ آدم‌ معتبري‌ اين‌ عقيده‌ را داشته. مي‌پرسيد: “كي‌ گارد؟” سرش‌ را تكان‌ مي‌داد:ها؟ مي‌گفتم: “سورن‌ كي”. كمي‌ مكث‌ مي‌كردم. “يركي‌ گارد”. او هم‌ مي‌گفت: همان‌ فيلسوفي‌ كه‌ خيلي‌ ازش‌ تعريف‌ مي‌كردي؟...
مي‌گفتم:ها...
مي‌خنديد و مي‌گفت: آنهم‌ يك‌ ديوانه‌ مثل‌ تو... و مي‌خنديد با صداي‌ خيلي‌ خيلي‌ آرام. دستش‌ را بلند مي‌كرد و انگشت‌ نشانه‌اش‌ را مي‌گرفت‌ طرفم‌ و باز مي‌گفت: “ديوانه”
“ديوانه”. با انگشت‌ شصت‌ پايش‌ روي‌ شنهاي‌ ساحلي‌ جزيره‌ نوشت. مادرِ بهار گفت: “اصلاً اين‌ پسر، پسرِ پيغمبرِ. نه‌ اصلاً حالا كفر نباشد، زبانم‌ لال، خود پيغمبر، از تو دو سال‌ كوچكتر هست‌ يا نه؟ زندگي‌ هزار پيچ‌ دارد دختر!” پسر عمويش‌ صدايش‌ ‌كرد: “بهار نمي‌آيي‌ وسطي؟” نسيم‌ ملايمي‌ ‌وزيد.
بهار گفت: “شما شروع‌ كنيد فعلاً”
پسر عمو توپ‌ واليبال‌ را طوري‌ پرت‌ كرد كه‌ بخورد به‌ خواهر بهار. اما نخورد. دختر هفده‌ هجده‌ ساله‌ي‌ چابكي‌ است‌ آقاي‌ كي‌ گارد! توپ‌ رسيد به‌ برادر بهار براي‌ پرت‌ كردن.
زن‌ عمو گفت: بهار! مادرت‌ تجربه‌ دارد. اصلاً اين‌ تجربه‌ي‌ همه‌ي‌ آدمهاست.
مادر بهار گفت: اصلاً به‌ ما نمي‌آيند... از آن‌ چادري‌ها هستند.
زن‌ عمو خنديد و گفت: واه... واه...از آن چادر سياه ها؟ برو بازيت‌ را كن‌ بچه... از اين‌ فكر و خيال‌ هم‌ بيا بيرون.
سيگاري‌ از عمو گرفت. گيراند. با مادر بهار گپ‌ زد. مادر بهار و زن عمو هر دو با هم گره روسری مشکی شان را کمی محکمتر کردند.
بهار رفت‌ وسط. بايد مواظب‌ باشد كه‌ مبادا توپ‌ بخورد به‌ بدنش. وگرنه‌ سوخته. پسر عمو آمد كنار بهار ايستاد. دستش‌ را روي‌ شانه‌ي‌ بهار گذاشت. سرش‌ را بيخ‌ گوشش‌ آورد، “اول‌ از همه‌ تو را مي‌زنم”.بعد با دنباله روسری مشکی بهار بازی کرد.
خواهر بهار روسري آبيش را كه‌ روي‌ شانه‌هايش‌ افتاده‌ بود، دوباره‌ روي‌ سرش‌ كشيد. گفت: “هه‌ هه... پوزت‌ را مي‌زنيم.” چند مرد محلي‌ سوار قايق‌ شدند. زنهاي‌ محلي‌ آمدند لب‌ ساحل. با آن‌ لباسهاي‌ محلي‌ و نقابهاي‌ رنگارنگ كه‌ به‌ صورت‌ زده‌اند. پسر عمو توپ‌ را پرت‌ كرد طرف‌ بهار. بهار از توپ‌ فرار كرد.
خواهرش‌ گفت: “استپ... استپ‌ آقا استپ...” بازي‌ از جريان‌ افتاد. مردهاي‌ محلي‌ با لباسهاي‌ بلند و سفيد سوار قايق‌ها شدند . هر قايق‌ يك‌ نفر.
خواهر بهار گفت: توپ‌ به‌ اين‌ گلابي... چرا بل‌ نگرفتي...ها؟
بهار گفت: شايد نمي‌توانستم‌ بل‌ بگيرم، آن‌ وقت‌ سوخته‌ بودم. آدم‌ نه‌ بل‌ بگيرد نه‌ بسوزد، بهتر نيست؟
عمو گفت: بچه‌ها... اين‌ها دارند مي‌روند صيد مرواريد.
کلاه لبه دار مشکی اش را از سرش برداشت و موهايش را مرتب کرد.
پرسيد: هر چند تا صدف‌ تويش‌ يك‌ مرواريد پيدا مي‌شود؟
مرد محلي‌ موتور قايق‌ را روشن‌ كرد: “از هر صد تا غوص، شايد يكي‌ دُر بدهد يا ندهد بوآ”
خواهر بهار پرسيد: “آقا اسم‌ شما چيست؟”
مرد گازي‌ به‌ قايق‌ داد: “حسينعلي”. و دور شد.
بهار زل‌ زد به‌ قايقهاي‌ كه‌ دور شدند. توپ‌ را برادر بهار انداخت. به‌ كسي‌ نخورد. بهار تكان‌ نخورد. سرش‌ را هم‌ نگرداند. فقط‌ نگاه‌ كرد قايقها را كه‌ چطور مي‌روند. پسر عمو توپ‌ را انداخت. خورد به‌ بهار. فرياد زد: “هي... سوختي”. چيزي‌ نگفت. رفت‌ دورتر نشست. به‌ قايقها، به‌ وسايل‌ غواصي‌ بدوي‌ شان‌ فكر كرد.
با انگشتهايش‌ با شنهاي‌ نرم‌ ساحلي‌ بازي‌ مي‌كرد. خواهر بهار بازي‌ را رها كرد و كنار بهار نشست.
-: “دوست‌ داشتي‌ جاي‌ آن‌ غواص‌ها بودي؟”
بهار سعي‌ كرد قايقهايي‌ را ببيند كه‌ قدر يك‌ نقطه‌ شده‌ بودند
-: ولي‌ من‌ دوست‌ داشتم.
باد كمي‌ شديدتر شد.
بهار مي‌گويد: واي... نكند كوسه‌ بيايد وقتي‌ مي‌روند توي‌ آب؟اينها هم توی قايقها تنها!وااای ديوانگي‌ است.
سرش‌ را تكان‌ داد.
گفت: اصلاً آدم‌ بپرد واسه‌ يك‌ دانه‌ مرواريد وسط‌ اين‌ اقيانوس‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ چقدر عمق‌ دارد، اصلاً تهش‌ كجاست‌؟؟
آقاي‌ كي‌ گارد!
لطفاً لطفاً لطفاً به‌ بهار خرده‌ نگيريد. لطفاً! اين‌ درست‌ كه‌ من‌ نظر شما را برايش‌ توضيح‌ داده‌ بودم. اما خوب‌ دليل‌ نمي‌شود.
نظر شما فقط‌ يك‌ نظر بود. اين‌ را خواهش‌ مي‌كنم‌ درك‌ كنيد. من‌ برايش‌ از رو خواندم:
“.. بنابراين‌ دركي‌ از تنگ‌ نظري‌ و پست‌ فطرتي‌ ندارد. يعني‌ از موضوعي‌ كه‌ نمونه‌ي‌ روشن‌ آن‌ از دست‌ دادنِ “نفس” است. از طريق‌ كرانمند شدن‌ كامل. از راه‌ تبديل‌ شدن‌ به‌ يك‌ عدد به‌ جاي‌ “خود”. تبديل‌ شدن‌ صرف‌ به‌ يك‌ تن‌ ديگر، تكراري‌ ديگر از يكنواختي. يكنواختي‌ پاينده. تنگ‌ نظري‌ ياس‌ آوري‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از فقدان‌ بدويت. يا فقدان‌ اين‌ حقيقت‌ كه‌ شخص‌ خود را از بدويت‌ خويش‌ محروم‌ كرده‌ است. اخته‌ كردنِ خود معنوي.”
دستش‌ را زير چانه‌اش‌ ستون‌ كرده‌ بود و نگاهم‌ مي‌كرد. سفيدي‌ مرواريد انگشترش‌ روي‌ پوست‌ سبزه‌اش‌ خيلي‌ زيبا به‌ نظر مي‌رسيد. اما خجالت‌ كشيدم‌ اين‌ را بگويم. ادامه‌ دادم: “هر انساني‌ به‌ شكل‌ بدوي‌ طوري‌ طراحي‌ شده‌ است‌ كه‌ به‌ يك‌ نفس‌ تبديل‌ شود” قاشق‌ چايخوري‌ را به‌ كف‌ فنجان‌ خالي‌اش‌ زد: تو را به‌ خدا زودتر... يا برويم‌ بيرون‌ بقيه‌اش‌ را بخوان‌!
-: بيرون‌ تاريك‌ است. باد هم‌ مي‌آيد. بگذار پس‌ همين‌ يك‌ تكه‌ را برايت‌ بخوانم.
گارسن‌ كافي‌ شاپ‌ مي‌آيد: چيز ديگري‌ ميل‌ نداريد؟
ساندويچ‌ كالباس‌ سرخ‌ شده. با دو ليوان‌ آب‌ معدني.
گارسن‌ فنجانهاي‌ قهوه‌ را برمي‌دارد.
-: ساندويچ‌ يكي‌ كافي‌ است.
توضيح‌ مي‌دهم: حالا دارد مي‌گويد كه‌ اين‌ تبديل‌ شدن‌ تكرار ديگران‌ به‌ جاي‌ تبديل‌ شدن‌ به”نفس ”چه‌ معنا دارد.
گارسن‌ سفارشها را مي‌آورد.
مي‌خوانم: “تصور مي‌شود كه‌ تكرار همان‌ چيزي‌ است‌ انسان‌ بايد باشد. اين‌ نظر جهان‌ است‌ و شواهد آن‌ را مي‌توان‌ در امثال‌ و حكم‌ها كه‌ مي‌خواهند تجربه‌ جهان‌ را نشان‌ دهند يافت. قواعدي‌ صرفاً براي‌ بازي‌ موذيانه. اصولاً از ديد جهان‌ خطر كردن‌ خطرناك‌ است. زيرا ممكن‌ است‌ به‌ باخت‌ بيانجامد. اما خطر نكردن‌ موذيانه‌ است. با خطر نكردن‌ باختنِ از دست‌ دادنش‌ حتي‌ در مخاطره‌ آميزترين‌ قمارها دشوار است‌ به‌ شكل‌ هراس‌ انگيزه‌ي‌ آسان‌ مي‌شود. حتي‌ اگر بي‌مورد خطر كرده‌ باشي‌ آنگاه‌ زندگي‌ با تنبيه‌ من‌ به‌ ياري‌ام‌ مي‌شتابد اما اگر اصلاً خطر تنكنم‌ چه‌ كسي‌ به‌ مددم‌ برمي‌خيزد؟ وحتي‌ اگر خطري‌ نكردن‌ در عالي‌ترين‌ مفهوم‌ به‌ تمامي‌ امتيازات‌ دست‌ يابم‌ و “نفس” را از دست‌ بدهم، آنگاه‌ چه‌ مي‌شود؟”
يك‌ جرعه، آب‌ معدني‌ نوشيدم. گاز بزرگي‌ از ساندويچ‌ مي‌زنم. آقاي‌ كي‌ گارد! ببخشيد! اما از من‌ پرسيد: “اين‌ اراجيف‌ مالِ كيست؟” در حال‌ جويدن، دستم‌ را جلوي‌ دهانم‌ گرفتم.
-: كي‌ گارد!
-:ها... سورن‌ كي‌ يركي‌ گارد؟ هم‌ اتاقي‌ شده‌ايد با هم‌ توي‌ تيمارستان؟
مي‌خندد. با صداي‌ آرام.
-: برويم‌ باد دارد شديدتر مي‌شود.
-: يا حضرت‌ عباس! طوفان‌ !
از زنهاي‌ محلي‌ بود. موجها بلند و بلندتر مي‌شدند. عمو گفت: “بچه‌ها... زود برويم‌ هتل!” بهار دستش‌ را گرفت‌ جلوي‌ چشمش‌ كه‌ خاك‌ نرود.
زنهاي‌ محلي‌ به‌ خط‌ نشستند رو به‌ دريا. باد، داغ‌ مثل‌ آتش، مي‌وزيد. آب‌ به‌ شدت‌ ‌خورد توي‌ صورتشان. خاك‌ توي‌ هوا ‌نشست‌ روي‌ صورتشان. رقص‌واره‌ خودشان‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ تكان‌ ‌دادند. به‌ سر و صورتشان‌ ‌زدند و صدايي‌ از خودشان‌ در‌آورند. شعري‌ شايد. يا مناجات.
خواهر بهار از عمو پرسيد: اين‌ كارها براي‌ چيست؟ اين‌ رقص‌ زنها؟
عمو نمي‌دانست. پسر عمو بازوي‌ بهار را گرفت‌ و كشيد. تا ببردش‌ زودتر سمت‌ تاكسي.
راننده‌ به‌ عمو گفت: رانندگي‌ خطرناك‌ است‌ توي‌ شن‌ باد.
عمو گفت: فقط‌ توي‌ ماشين‌ بنشينند كه‌ در طوفان‌ نباشد.
بهار نشست‌ توي‌ ماشين‌ و چشمهايش‌ را بست. خواهر از راننده‌ باز پرسيد. راننده‌ گفت‌ كه‌ دارند دعا مي‌كنند براي‌ برگشتن‌ غواصها.
خواهر بهار دم‌ پايي‌ها را درآورد. برهنه‌ پا دويد روي‌ شن‌هاي‌ داغ. تا كنار زنها.
مادر بهار داد زد: كجا مي‌روي‌ ديوانه؟
خواهر بهار نشست‌ كنار زنها. عمو نتوانست‌ خواهر بهار را از صف‌ زنها تشخيص‌ بدهد هرچند كه‌ هوا آرام‌تر شده‌ .
زن‌ عمو گفت: برو بياورش.
خواهر بهار مي‌زد به‌ صورتش. چپ‌ و راست‌ مي‌شد. هماهنگ‌ با زنهاي‌ محلي. عمو و راننده‌ رفتند جلو. شن‌ باد خوابيده‌ بود.
خواهر بهار دويد طرف‌ بهار: يكي‌ شان‌ برگشته، روي‌ يك‌ تكه‌ چوپ‌ شكسته. فكرش‌ را بكنيد؟ يك‌ نفر برگشته!
راننده‌ گفت: كي؟
گفت: دستش‌ را محكم‌ مشت‌ كرده‌ بود... انگار چيزي‌ توي‌ مشتش‌ باشد.
بهار پرواز مرغ‌هايي‌ دريايي‌ را بر فراز دريا نگاه‌ كرد. فقط‌ نگاه‌ كرد. همين‌ آقاي‌ كي‌ گارد. فقط‌ همين.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32158< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي